شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمده ایم
نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمده ایم
نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمده ایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
از عماد خراسانی
- ۰ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۳۰
شکر وصد شکر ز بیراهه به راه آمده ایم
نه پی سیم و زر و ملک و سپاه آمده ایم
نه پی تخت و نه دنبال کلاه آمده ایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
از عماد خراسانی
عماد خراسانی :
چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟
از دل ای آفت جان صبر توقع داری
مگر این کافر دیوانه بفرمان من است
آنچه گفتند ز مجنون و پریشانی او
درغمت شمه ای ازحال پریشان من است
ماه را گفتم و خورشید وبخندید به ناز
کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است
عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابند و ز حسرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
همچو زاهد طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهء دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشتهء گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهء صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
از عماد خراسانی
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست
اینهمه جنگ و جدل حاصل کوتهنظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست
عماد خراسانی
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولــی روی تو را می بوسم
گر چــه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جــوی حقیرم بی تو
با تــــو گسترده گــی پهنـــه اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چــــرا این قــدَر از آمدنت مایـــوسم؟
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
سرما، اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه می کنی ای عشق! خانه را
با سرخ گل بگوی که تیغی به من دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را
هر میوه باغ و باغ بهاری شود اگر
تأئید تو به بار رساند جوانه را
کوچکترین نسیمت اگر یاریم کند
طی می کنم خزان بزرگ زمانه را
داد معشوقه به عـــــــــــــاشق پیغام
که کند مـــــــــــــادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کـــــــــــــــــند
چهره پر چین و جبین پــــــر آژنگ
با نگاه غضب آلــــــــــــــــــــود زند
بر دل نازک من تیر خــــــــــــدنگ
از در خانه مرا طـــــــــــــــــرد کند
همچو سنگ از دهن قـــــــــلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنــــــــــــده ست
شهد در کام من وتست شـــــــــرنگ
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی
مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
رودکی
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامهها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی