نگاه
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که مرآن راز توان دیدن و گفتن نتوان!
که شنیدست نهانی که درآید در چشم؟ یا که دیدست پدیدی که نیاید به زبان
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
چون بسویم نگری لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز بسویم نگران
بسکه در راز جهان خیره فروماند ستم شدم از دیدن همراز جهان سرگردان
چه جهانی است ؟ جهان نگه؛آنجا که بود از بدو نیک جهان هر چه بجویند نشان
گه از او داد پدید اید و گاهی بیداد گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر نمودی از این نکه دشمن پر کینه نشانی از آن
به دَمی خانهی دل گردد از او ویرانه به دمی نیز ز ویرانه کند آبادان
جان ما هست به کردار، گران دریایی که دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران
دل شود شاد چو چشم افتد بر زیبایی چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان
زانکه توفان چو به دریا ز کرانی خیزد به کران دگرش نیز بزاید توفان
باشد اندیشهی ما و نگه ما چون باد بهر انگیختن توفان بر بسته میان
تن چو کشتی همه بازیچهی این توفان است وندرین بازی تا دامگه مرگ روان
ای خوش آنگاه که توفان شود از مِهر پدید تا به توفان بسپارد سر و جان کشتیبان
هر چه گوید نگهت همره او دان باور هر چه گوید سخنت همسر او دار گمان
گه نمایندهی سستی و زبونیست نگاه گه فرستادهی فر و هنر و تاب و توان
زود روشن شودت از نگه بره و شیر کاین بود برهی بیچاره و آن شیر ژیان
نگه بره ترا گوید بشتاب و ببند نگه شیر ترا گوید بگرِیز و نمان!
نه شگفت ارنگه اینگونه بود زانکه بوَد پرتوی تافته از روزنهی کاخ روان
گر ز مِهر آید چون مِهر بتابد بر دل ور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست نرود از دل من تا نرود از تن جان
چو شدم شیفتهی روی تو، از شرم مرا بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
به گلو در، بفشردی ز سخن، شرم گلو به دهان در، بزدی مشت گرانش به دهان
نا رسیده به زبان، شرم رسیدی به سخن لرزه افتادی هم بر لب و هم بر دندان
من فرو مانده در اندیشه که نا گاه نگاه جست از گوشهی چشم من و آمد به میان
در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل کرد دشوارترین کار، به زودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من برآنم که یکی روز رسد در گیتی که پراکنده شود کاخ سخن را «بنیان»
به نگاهی همه گویند به هم راز درون واندر آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود هم بخندند و بِگِریَند و بر آرند فغان
بنگارند نشانهای نگه در دفتر تا نگهنامه چو شهنامه شود جاویدان!
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه چامه در مِهر تو پردازم و سازم دیوان
ور شگفت آیدت اکنون ز نهان گویی من که چنان کار شگرفی شود آسان به چه سان؟!
گویم آسان شود ار نیروی شیرافکن مِهر تَهمتنوار، در این پهنه براند یکران
من مگر با تو نگفتم سخن خود به نگاه؟ تو مگر پاسخم از مِهر ندادی چونان؟
بود آن پرسش و پاسخ همه در پرتو مهر ورنه این راز بماندی به میانه پنهان
مردمان نیز توانند سخن گفت به چشم گر سپارند ره مهر هَماره همگان
بِیگمان مهر در آینده بگیرد گیتی چیره بر اهرمن خیره سر آید یزدان
آید آنروز و جهان را فتد آن فره به چنگ تیر هستی رسد آن روز خجسته بنشان
آفریننده بر آساید و با خود گوید: تیر ما هم به نشان خورد زهی سخت کمان
غلامعلی رعدی آذرخشی
- ۹۲/۰۵/۱۲