من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامهها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی
- ۰ نظر
- ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۵
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامهها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی
مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایه ی ایمان علی
از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام
نرگسم وارفته ی نظاره ام
در خیابانش چو بو آواره ام
زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست
می اگر ریزد ز تاک من ازوست
خاکم و از مهر او آئینه ام
می توان دیدن نوا در سینه ام
از رخ او فال پیغمبر گرفت
ملت حق از شکوهش فر گرفت
قوت دین مبین فرموده اش
کائنات آئین پذیر از دوده اش
مرسل حق کرد نامش بوتراب
حق «یدالله» خواند در ام الکتاب
هر که دانای رموز زندگیست
سر اسمای علی داند که چیست
خاک تاریکی که نام او تن است
عقل از بیداد او در شیون است
فکر گردون رس زمین پیما ازو
چشم کور و گوش ناشنوا ازو
از هوس تیغ دو رو دارد بدست
رهروان را دل برین رهزن شکست
شیر حق این خاک را تسخیر کرد
این گل تاریک را اکسیر کرد
مرتضی کز تیغ او حق روشن است
بوتراب از فتح اقلیم تن است
مرد کشور گیر از کراری است
گوهرش را آبرو خودداری است
هر که در آفاق گردد بوتراب
باز گرداند ز مغرب آفتاب
هر که زین بر مرکب تن تنگ بست
چون نگین بر خاتم دولت نشست
زیر پاش اینجا شکوه خیبر است
دست او آنجا قسیم کوثر است
از خود آگاهی یداللهی کند
از یداللهی شهنشاهی کند
ذات او دروازه ی شهر علوم
زیر فرمانش حجاز و چین و روم
حکمران باید شدن بر خاک خویش
تا می روشن خوری از تاک خویش
خاک گشتن مذهب پروانگیست
خاک را اب شو که این مردانگیست
سنگ شو ای همچو گل نازک بدن
تا شوی بنیاد دیوار چمن
از گل خود آدمی تعمیر کن
آدمی را عالمی تعمیر کن
گر بنا سازی نه دیوار و دری
خشت از خاک تو بندد دیگری
ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ
جام تو فریادی بیداد سنگ
ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟
سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟
در عمل پوشیده مضمون حیات
لذت تخلیق قانون حیات
خیز و خلاق جهان تازه شو
شعله در بر کن خلیل آوازه شو
با جهان نامساعد ساختن
هست در میدان سپر انداختن
مرد خودداری که باشد پخته کار
با مزاج او بسازد روزگار
گر نسازد با مزاج او جهان
می شود جنگ آزما با آسمان
بر کند بنیاد موجودات را
می دهد ترکیب نو ذرات را
گردش ایام را برهم زند
چرخ نیلی فام را برهم زند
می کند از قوت خود آشکار
روزگار نو که باشد سازگار
در جهان نتوان اگر مردانه زیست
همچو مردان جانسپردن زندگیست
آزماید صاحب قلب سلیم
زور خود را از مهمات عظیم
عشق با دشوار ورزیدن خوشست
چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست
ممکنات قوت مردان کار
گردد از مشکل پسندی آشکار
حربه ی دون همتان کین است و بس
زندگی را این یک آئین است و بس
زندگانی قوت پیداستی
اصل او از ذوق استیلاستی
عفو بیجا سردی خون حیات
سکته ئی در بیت موزون حیات
هر که در قعر مذلت مانده است
ناتوانی را قناعت خوانده است
ناتوانی زندگی را رهزن است
بطنش از خوف و دروغ آبستن است
از مکارم اندرون او تهی است
شیرش از بهر ذمائم فربهی است
هوشیار ای صاحب عقل سلیم
در کمینها می نشیند این غنیم
گر خردمندی فریب او مخود
مثل حر با هر زمان رنگش دگر
شکل او اهل نظر نشناختند
پرده ها بر روی او انداختند
گاه او را رحم و نرمی پرده دار
گاه می پوشد ردای انکسار
گاه او مستور در مجبوری است
گاه پنهان در ته معذوری است
چهره در شکل تن آسانی نمود
دل ز دست صاحب قوت ربود
با توانائی صداقت توأم است
گر خود آگاهی همین جام جم است
زندگی کشت است و حاصل قوتست
شرح رمز حق و باطل قوتست
مدعی گر مایه دار از قوت است
دعوی او بی نیاز از حجت است
باطل از قوت پذیرد شان حق
خویش را حق داند از بطلان حق
از کن او زهر کوثر می شود
خیر را گوید شری ، شر می شود
ای ز آداب امانت بیخبر
از دو عالم خویش را بهتر شمر
از رموز زندگی آگاه شو
ظالم و جاهل ز غیر الله شو
چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند
گر نبینی راه حق بر من بخند
اقبال لاهوری
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
ابوسعید ابوالخیر
منصور حلاج آن نهنگ دریا
کز پنبهٔ تن دانهٔ جان کرد جدا
روزیکه انا الحق به زبان میآورد
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا
ابوسعید ابوالخیر
تاج از فرق فلک برداشتن ،
جاودان آن تاج بر سرداشتن :
در بهشت آرزو ره یافتن،
هر نفس شهدی به ساغر داشتن،
روز در انواع نعمت ها و ناز،
شب بتی چون ماه در بر داشتن ،
صبح از بام جهان چون آفتاب ،
روی گیتی را منور داشتن ،
من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که مرآن راز توان دیدن و گفتن نتوان!
که شنیدست نهانی که درآید در چشم؟ یا که دیدست پدیدی که نیاید به زبان
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان
چون بسویم نگری لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز بسویم نگران
بسکه در راز جهان خیره فروماند ستم شدم از دیدن همراز جهان سرگردان
چه جهانی است ؟ جهان نگه؛آنجا که بود از بدو نیک جهان هر چه بجویند نشان
گه از او داد پدید اید و گاهی بیداد گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر نمودی از این نکه دشمن پر کینه نشانی از آن
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آن همه خار سر درآورد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
ما نامه بدو سپرده بودیم
او نافه مشک اذفر آورد
هرگز نشنیدهام که بادی
بوی گلی از تو خوشتر آورد
ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغست
حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهای